2 عیسی بچۀ کوچکی را صدا زد و او را به میان شاگردان آورد، 3 و گفت: «تا دگرگون نشوید و مانند کودکان نگردید، هرگز نخواهید توانست وارد ملکوت آسمان گردید. 4 پس، هر که خود را مانند این کودک فروتن سازد، در ملکوت آسمان بزرگترین خواهد بود؛ 5 و هر که به خاطر من چنین کودکی را بپذیرد، در واقع مرا پذیرفته است. 6 ولی اگر کسی باعث شود یکی از این کودکان که به من ایمان دارند، ایمانش را از دست بدهد، برای او بهتر است که یک سنگ بزرگ دور گردنش آویخته و به دریا انداخته شود.
7 «وای به حال این دنیا که باعث میشود مردم ایمانشان را از دست بدهند! البته وسوسۀ گناه همیشه وجود دارد، ولی وای به حال کسی که مردم را وسوسه کند. 8 اگر دستت یا پایت باعث لغزش تو میشود، آن را قطع کن و دور انداز، زیرا بهتر است با یک دست و یک پا وارد حیات شوی، تا اینکه با دو دست و دو پا به آتش ابدی انداخته شوی. 9 و اگر چشمت باعث لغزش تو میگردد، آن را از حدقه درآور و دور انداز، زیرا بهتر است با یک چشم وارد حیات جاوید شوی تا اینکه با دو چشم در آتش دوزخ انداخته شوی.
10 «هیچگاه این بچههای کوچک را تحقیر نکنید، چون آنها در آسمان فرشتگانی دارند که همیشه در پیشگاه پدر آسمانی من حاضر میشوند. 11 زیرا پسر انسان آمده تا گمشده را نجات بخشد.*همۀ نسخههای یونانی آیۀ ۱۱ را ندارند.
19 «این را نیز به شما میگویم که اگر دو نفر از شما اینجا بر روی زمین دربارهٔ چیزی که از خدا میخواهید با هم یکدل باشید، پدر آسمانی من آن را به شما خواهد داد. 20 چون هر جا که دو یا سه نفر به نام من جمع شوند، من آنجا در میان آنها حاضرم.»
22 عیسی جواب داد: «نه، هفتاد مرتبه هفت بار.»
23 آنگاه افزود: «وقایع ملکوت آسمان مانند ماجرای آن پادشاهی است که تصمیم گرفت حسابهای خود را تسویه کند. 24 در جریان این کار، یکی از بدهکاران را به دربار آوردند که مبلغ هنگفتی†در اصل «ده هزار قنطار». یک قنطار ارزشی معادل ۶٬۰۰۰ دینار داشت که تقریباً نزدیک به دستمزد ۲۰ سال یک کارگر ساده بود. به پادشاه بدهکار بود. 25 اما چون پول نداشت قرضش را بپردازد، پادشاه دستور داد در مقابل قرضش، او را با زن و فرزندان و تمام داراییاش بفروشند. 26 ولی آن مرد بر پاهای پادشاه افتاد و التماس کرد و گفت: ”ای پادشاه استدعا دارم به من مهلت بدهید تا همهٔ قرضم را تا به آخر تقدیم کنم.“ 27 پادشاه دلش به حال او سوخت و او را آزاد کرد و قرضش را بخشید. 28 ولی وقتی این بدهکار از دربار پادشاه بیرون آمد، فوری به سراغ همکارش رفت که فقط صد دینار‡دینار سکهای بود معادل دستمزد یک روز کارگری ساده. از او طلب داشت. پس گلوی او را فشرد و گفت: ”زود باش، بدهیات را بپرداز!“ 29 بدهکار بر پاهای او افتاد و التماس کرد: ”خواهش میکنم مهلتی به من بده تا تمام بدهیات را بپردازم.“ 30 اما طلبکار راضی نشد و او را به زندان انداخت تا پولش را تمام و کمال بپردازد. 31 وقتی دوستان این شخص ماجرا را شنیدند، بسیار اندوهگین شدند و به حضور پادشاه رفته، تمام جریان را به عرض او رساندند. 32 پادشاه بلافاصله آن مرد را خواست و به او فرمود: ”ای ظالم بدجنس! من محض خواهش تو آن قرض کلان را بخشیدم. 33 آیا حقش نبود تو هم به این همکارت رحم میکردی، همانطور که من به تو رحم کردم؟“ 34 پادشاه بسیار غضبناک شد و دستور داد او را به زندان بیندازند و شکنجه دهند، و تا دینار آخر قرضش را نپرداخته، آزادش نکنند.
35 «بلی، و اینچنین پدر آسمانی من با شما رفتار خواهد کرد اگر شما برادرتان را از ته دل نبخشید.»
<- متی 17متی 19 ->