5 آنگاه گفتم: «وای بر من که هلاک شدم! زیرا من مردی ناپاک لب هستم و در میان قومی ناپاک لب زندگی میکنم، و چشمانم پادشاه، خداوند لشکرهای آسمان را دیده است!»
6 سپس یکی از فرشتگان به طرف مذبح پرواز کرد و با انبری که در دست داشت زغالی افروخته برداشت 7 و آن را روی دهانم گذاشت و گفت: «حال این زغال افروخته لبهایت را لمس کرده است، تقصیرت رفع شده و تمام گناهانت بخشیده شده است.»
8 آنگاه شنیدم که خداوند میگفت: «چه کسی را بفرستم تا پیغام ما را به این قوم برساند؟»
9 فرمود: «برو و به این قوم بگو: ”به دقت گوش دهید، اما چیزی نفهمید. خوب نگاه کنید، اما درک نکنید.“ 10 دل این قوم را سخت ساز، گوشهایشان را سنگین کن و چشمانشان را ببند، مبادا با چشمان خود ببینند و با گوشهای خود بشنوند و با دلهای خود بفهمند و به سوی من بازگشت کرده، شفا یابند.»[a]
11 گفتم: «خداوندا، تا به کی این وضع ادامه خواهد داشت؟»
- a در نسخۀ یونانی چنین آمده: فرمود: «برو و به این قوم بگو: ”وقتی آنچه را که میگویم، بشنوید، آن را درک نخواهید کرد. وقتی آنچه را که انجام میدهم، ببینید، آن را نخواهید فهمید.“ زیرا دل این مردمان سخت شده، و گوشهایشان قادر به شنیدن نیست، و چشمان خود را بستهاند، بهگونهای که چشمانشان نمیتوانند ببینند، و گوشهایشان قادر به شنیدن نیستند، و دلشان نمیتواند درک کند، و نمیتوانند نزد من بازگردند تا شفایشان بخشم.» مقایسه کنید با متی ۱۳:۱۴‑۱۵؛ مَرقُس ۴:۱۲؛ لوقا ۸:۱۰؛ اعمال ۲۸:۲۶‑۲۷.