1 و سولُس با کشته شدن استیفان موافق بود.
9 در این میان، در شهر سامره مردی بود به نام شمعون که سالهای سال جادوگری میکرد و مردم را به حیرت وا میداشت و ادعا میکرد که شخص بزرگی است. 10 همگان، از کوچک و بزرگ، از او به عنوان «قدرت عظیم خدا» یاد میکردند. 11 ایشان بهدقت به سخنان او گوش فرا میدادند، زیرا وی برای مدتی طولانی با چشمبندیهایش باعث شگفتی آنان شده بود. 12 اما وقتی مردم به پیغام فیلیپ دربارهٔ ملکوت خدا و عیسی مسیح ایمان آوردند، هم مردان و هم زنان تعمید گرفتند. 13 سپس شمعون نیز ایمان آورده، تعمید گرفت. او از فیلیپ جدا نمیشد و از معجزات او مات و مبهوت میماند.
14 وقتی رسولان در اورشلیم شنیدند که اهالی سامره پیغام خدا را قبول کردهاند، پطرس و یوحنا را به آنجا فرستادند. 15 وقتی ایشان به سامره رسیدند، برای نوایمانان دعا کردند تا روحالقدس را بیابند، 16 زیرا ایشان فقط به نام عیسای خداوند تعمید گرفته بودند و هنوز روحالقدس بر هیچیک از ایشان نازل نشده بود. 17 پس پطرس و یوحنا دستهای خود را بر سر این نوایمانان گذاشتند و ایشان نیز روحالقدس را یافتند.
18 وقتی شمعون دید که با قرار گرفتن دستهای رسولان بر سر مردم، روحالقدس عطا میشود، مبلغی پول نزد پطرس و یوحنا آورد تا این قدرت را بخرد. 19 او گفت: «به من نیز این قدرت را بدهید تا هر وقت دست بر سر کسی میگذارم، روحالقدس را بیابد!»
20 اما پطرس جواب داد: «پولت با تو نابود باد! گمان میکنی هدیهٔ خدا را میتوان با پول خرید! 21 تو از این نعمت بینصیب هستی، چون دلت نزد خدا پاک نیست. 22 از این شرارتِ خود توبه کن و دعا کن تا شاید خدا این افکار ناپاکت را ببخشد. 23 زیرا میبینم که پر از حسادت تلخ و اسیر گناه هستی!»
24 شمعون با التماس گفت: «برای من دعا کنید تا بلایی بر سرم نیاید!»
25 پطرس و یوحنا آنچه را که خدا در زندگی آنان کرده بود، برای ایمانداران سامره تعریف کردند و کلام خداوند را به آنان تعلیم دادند. آنگاه به اورشلیم بازگشتند. سر راهشان به چند روستا نیز سر زدند و پیغام خدا را به اهالی آنجا نیز بشارت دادند.
29 روح خدا به فیلیپ گفت: «تندتر برو تا به کالسکه برسی.»
30 فیلیپ جلو دوید و شنید که چه میخواند. پس پرسید: «آیا آنچه را که میخوانید درک میکنید؟»
31 مرد حبشی جواب داد: «نه، وقتی کسی نیست به من بیاموزد، چگونه میتوانم درک کنم؟» پس، از فیلیپ خواهش کرد که سوار کالسکه شود و کنار او بنشیند.
32 آن قسمتی که از کتب مقدّس میخواند، این بود:
34 خزانهدار حبشی از فیلیپ پرسید: «آیا اشعیا این چیزها را دربارهٔ خودش میگفت یا دربارهٔ شخص دیگری؟»
35 آنگاه فیلیپ از آن نوشتهٔ مقدّس شروع کرد و با استفاده از قسمتهای دیگر کتابمقدّس، پیام نجاتبخش عیسی را به او رسانید.
36 همچنانکه کالسکه پیش میرفت، به یک برکهٔ آب رسیدند. مرد حبشی گفت: «نگاه کن! این هم آب! آیا امکان دارد حالا تعمید بگیرم؟»
37 فیلیپ جواب داد: «اگر با تمام وجودت ایمان آوردهای، امکان دارد.»
38 پس کالسکه را نگاه داشتند و هر دو داخل آب رفتند و فیلیپ او را تعمید داد.
39 وقتی از آب بیرون آمدند، روح خداوند فیلیپ را برداشت و برد و خزانهدار حبشی دیگر او را ندید، ولی راه خود را با خوشحالی پیش گرفت و رفت. 40 اما فیلیپ در شهر اشدود دیده شد. پس هم در آنجا و هم در شهرهای سر راه خود، پیغام خدا را به مردم رساند تا به شهر قیصریه رسید.
<- اعمال رسولان 7اعمال رسولان 9 ->- a آیۀ ۳۷ در برخی از نسخههای خطی قدیمی نیامده است.